×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

دل خسته

به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک ...

× گفتی كه به احترام دل، باران باش باران شدم و به روی گل باريدم گفتی كه ببوس روی نيلوفر را از عشق تو گونه های او بوسيدم گفتی كه ستاره شو،دلی روشن كن من هم چو گل ستاره ها تابيدم گفتی كه برای باغ دل،پيچك باش بر ياسمن نگاه تو پيچيدم گفتی كه برای لحظه ای دريا شو دريا شدم و ترا به ساحل ديدم گفتی كه بيا و لحظه ای مجنون باش مجنون شدم و ز دوريت ناليدم گفتی كه شكوفه كن به فصل پاييز گل دادم و با تَرَنّمت روييدم گفتی كه بيا و از وفايت بگذر از لهجۀ بی وفاييت رنجيدم گفتم كه بهانه ات برايم كافيست معنای لطيف عشق را فهمیدم
×

آدرس وبلاگ من

bahari.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/bahari6071

توتنهانیستی

تفاوت عاشق بودن و دوست داشتن

 

۱:)هنگام ديدن کسي که عاشق اوهستيد تپش قلب شمازيادشده و هيجان زده ميشويد درحالي که وقتي کسي راکه دوست داريد مي بينيداحساس سروروشادماني به شما دست مي دهد.

وقتي به کسي که عاشقش هستيدنگاه مي کيندخجالت مي کشيدولي وقتي فردي که دوستش داريد را مي بينيد به اولبخند ميزنيدوقتي درکنارمعشوق خودهستيد نمي توانيد هرانچه را درذهن داريد برزبان اوريداما درمورد کسي که دوستش داريد اينطورنيست.

درمواجه شدن با کسي که عاشقش هستيد دست وپاي خودراگم مي کنيد درصورتي که درمقابل کسي که دوستش داريد مي توانيد ابراز وجود کنيد.

وقتي معشوقه شما گريه مي کند شما هم گريه مي کنيد ولي وقتي کسي که دوستش داريد گريه مي کند به او قوت قلب مي دهيد.

احساس عاشق بودن و درک آن درنگاه است ولي دردوست داشتن کلامي است.

 

هنوز معنای باران نفهمیدم که بر اسمان دلم باریدی

هنوز معنای محبت را نمی دانستم که تو در کنج دلم جای دادی

نمی دانم تو را به چه چیز صفت دهم

 با کدام گل سرخ جواب محبتهای تو را کنم

هنوز معنای عشق نمی دانستم که تو با عشق ورزیدن به من عشق را نشان دادی

وقتی قلم در دست داشتم تا به جای گل سرخ نامه ای برایت بنویسم

هیچی به ذهن نمی رسید به جز اینکه بگویم

دوستت دارم

پس فرصتی برای عاشقی من بده

ای پاکترین واژه ی هستی
ای آتش دل نوای مستی
بازا که شکست حرمت دل
بشکن به شراره چشم پستی
بازا که دلم به خون قرین شد
آوازه ی عاشقی همین شد
 
                  ای پاکترین واژه ی تقدیر
                  ای رنگ حقیقت از تو تفهیم
                  بازا که دل از تو می نویسد
                  ای نقش زمانه از تو تصویر
                   
                                    بازا که شب از ستاره خالیست
                                    افسون شده خاک آشنا نیست
                                    چشمان فلک تنگ و حقیر است
                                    بازا که زمانه مهربان نیست
                                    
                                                         بازا بازا دوباره بازا
                                                         بازا که صدای دل غمین است
                                                          آوازه ی عاشقی همین است
                                                           

                        

  

پروردگارا ای محبوب محبان و ای معشوق عاشقان

عارفان عاشق در تمام مسیر حیات، چشم به هم زدنی از تو غفلت نکردند و لحظه ای  بی یاد تو به سر نبردند و یار و یاوری جز تو نگرفتند و بر کسی به غیر تو تکیه نکردند و روی به سرایی جز سرای تو و کویی جز کوی عشق تو نیاوردند.

ای خدا به این بنده ناچیزو از راه مانده معرفت عطا کن و بندگان پاک باخته ات را به من بنما و شناختن عاشقان سراپا محو وصالت را نصیبم کن و از باده ی محبتت به کام تشنه ی من بچشان و شمع پر نور عشقت را در خانه ی تاریک دلم روشن فرما.    الهی آمین

 الهی ای صفای روح و جانم                    عنایت کن که من بی خانمانم

 دلم از عشق کویت شاد گردان                ز هر قیدی مرا آزاد گردان

 بسوزان این دلم را در غم عشق              روانم زنده بنما از دم عشق

        

              

 

مفرد مذكر غائب

مولاي من...مولاي نيكوي من...

دلم از ثانيه هاي كه بي تو بوي مرداب مي دهند به تنگ آمده است.روزها عجيب درد بي صاحبي مي كشند و لحظه ها چه بي شكيب حضور سبزت را به انتظار نشسته اند.

 اي مولاي آسماني!ما در اين جهان احساس غربت مي كنيم...

بگذار فرياد كنيم غربتي را كه ميراث چهارده قرن پيش است...فريادهايي كه در حنجره تاريخ گم شده اند.

اما ما!!!

درياب كلماتمان را كه يك يكشان با اشك و درد و نياز و انتظار در هم آميخته اند،درياب چشمهايي را كه هر سحرگاه بي اختيار مي گريند و دلهايي را كه هر آدينه،از اعماق احساس خويش فرياد بر مي آورند...�ايْنَ الطالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِكَرْبَلا�.

اي مهدي منتظر!نبض انتظار به شماره افتاده است.دريابمان كه بي تو نه عشق را مفهومي خواهد بود و نه زيستن را فرجامي.

 
 
 
 

اي منتظر غمگين مباش،قدري تامل بيشتر

                               گردي به پا شد در افق،گويي سواري مي رسد

 
 
عشق یعنی کارگاه زندگی عشق یعنی موســـم دیوانگی عشق یعنی مسلخ دیوانگان عشق یعنی بلبلی بی خانمان عشق یعنی دوری از شهرودیار عشق یعنی دل سپردن دست یار عشق یعنی روی دل سوی خدا عشق یعنی گشتن از دنیا جدا عشق یعنی چهره زیبای دوست عشق یعنی جان فشاندن پای دوست عشق یعنی پرکشیدن تافلک عشق یعنی همنشینی با ملک عشق یعنی معبد مابیدلان عشق یعنی یار اندر آسمان عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی در فراقش سوختن عشق یعنی نامه معشوقه ای عشق یعنی راه نا پیــموده ای عشق یعنی خواب در آغوش یار عشق لحظه هـای انتـــظار عشق یعنی کوره راهی پر خطر عشق یعنی مرغکی بی بال وپر عشق یعنی پای دردشت جنون عشق یعنی خفتن اندر خاک وخون عشق یعنی جلوه گل در چمن عشق یعنی پایداری در وطن عشق یعنی در بیا با نی سراب عشق یعنی ساقی وشمع وشراب عشق یعنی سرخی آلا له ها عشق یعنی ســوخــتن درشعله ها عشق یعنی زندگی وزندگی عشق یعنی بنــدگی وبـــندگــی..
 
.

یارب ..

.. یارب برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد، تو گفتی: �آن غير ممكن است�، خداوند پاسخ داد: �همه چيز ممكن است�، تو گفتی: �هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد�، خداوند پاسخ داد: �من تو را دوست دارم�، تو گفتی: �من بسيار خسته هستم�، خداوند پاسخ داد: �من به تو آرامش خواهم داد�، تو گفتی: �من توان ادامه دادن ندارم�، خداوند پاسخ داد: �رحمت من كافی ست�، تو گفتی: �من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم�، خداوند پاسخ داد: �من گامهای تو را هدايت خواهم كرد�، تو گفتی: �من نمی‌توانم آن را انجام دهم�، خداوند پاسخ داد: �تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی�، تو گفتی: �آن ارزشش را ندارد�، خداوند پاسخ داد: �آن ارزش پيدا خواهد كرد�، تو گفتی: �من نمی‌توانم خود را ببخشم�، خداوند پاسخ داد: �من تو را ‌بخشیده ام�، تو گفتی: �من می‌ترسم�، خداوند پاسخ داد: �من روحی ترسو به تو نداده ام�، تو گفتی: �من هميشه نگران و نااميدم�، خداوند پاسخ داد: �تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار�، تو گفتی: �من به اندازه كافی ايمان ندارم�، خداوند پاسخ داد: �من به همه به يك اندازه ايمان داده ام�، تو گفتی:�من به اندازه كافی باهوش نيستم�، خداوند پاسخ داد: �من به تو عقل داده ام�، تو گفتی: �من احساس تنهايی می‌كنم�، خداوند پاسخ داد: �من هرگز تو را ترك نخواهم كرد�،  
 
 

تو تنها نیستی!

از زمین خاکی ... تا آبی آسمانی

تو تنها نیستی تا وقتی برای بودن، معنایی هست.

تو تنها نیستی! ماه در پس ابرهای تیره، هنوز روشنه!

 

تو تنها نیستی! در تیره‌ترین شب‌ها، حتی اگه نگاهت در تاریکی گم بشه باز ستاره‌ای هست که برای تو می‌درخشه و سوسو می‌زنه! اگه روزها تا سراب سرگردانی بدوی، اگه شب‌ها در کویر شک و بی‌برگی راه‌بری، اگه در وادی رنج و محنت خواب بمونی باز کسی هست که برای تو همیشه بیداره! زیرا همین زمین خاکی، در اعماق صخره‌های سخت باز دل چشمه‌ای هست که برای تو می‌جوشه و در انتظار سیری عطش تو تقلا می‌کنه.

 

وقتی همه ی کوچه‌ها بن بست به نظر می‌رسند، باز کوچه‌ای هست که رو به وسعت دریا و آبی بی‌کران آسمون‌ها، برای تو گشوده شده. راهی هست که منتظره تو اونو کشف کنی و به آستانه ی اون پا بذاری!

تو تنها نیستی! دستان بسیاری مثل دستان تو، در حال نیایش‌اند و خدا را روز و شب صدا می‌زنند و برای آرزوهای به دل نشسته‌شون دعا می‌کنند. چشم‌های زیادی به نقطه ی معجزه دوخته شدندبسیارند کسانی که برای اجابت خواسته‌ها شون، صف کشیدند و انتظار می‌کشند.

تو تنها نیستی تا وقتی برای بودن، معنایی هست. تا وقتی احساسی از درون به تو فرمان می‌ده خودت رو بشناس، خودت رو پیدا کن!

 

درد تو، از زخم‌های تو نیست! از تصور تو از تنهاییه! تو خیال می‌کنی در این هستی پر رمز و راز، سهم تو غمه! سهم دیگری شادی! تو فکر می‌کنی، کسی نیست که حرف‌های تو رو بشنوه و تنها تویی که بار محنت و بیماری و فشارهای زندگی رو روی شونه‌هات تحمل می‌کنی!

 

تو گمان می‌کنی درد تو درمان نداره، رنج تو پایانی نداره و روزنه‌ای برای صعود از این دره‌های هولناک نیست! تو شاید احساس بی‌ارزشی و نالایقی می‌کنی و خودت رو برای رسیدن به قله ی موفقیت کوتاه می‌بینی! در این لحظه، کم کم از مفهوم زندگی فاصله می‌گیری و خودت رو مثل بره ی گمشده بی‌پناه می‌دونی. در حالی که اون بره ی گمشده در بند چوپانه! نه در حلقه خدای چوپان!

تو تنها نیستی، تا وقتی که مرزی بین شادی و غم نداری. هر حادثه‌ای در هستی، اگه خوب توجه کنی، خیر محضه. اون حادثه باید کمک کنه تا تو خودت رو کشف کنی.

نگاه کن! تو از این کل، بیرون نیستی. هیچ‌کس باعث ناکامی تو نیست. تا وقتی به دنبال مقصر می‌گردی رشد نمی‌کنی. وقتی شکایت می‌کنی، وقتی ناامیدی، احساس تنهایی می‌کنی، جرأت رو به رو شدن با واقعیت‌ها رو نداری، یعنی در آهنگ وجودت، یک ناهماهنگی رخ داده، یکی از این نت‌ها از وزن خارج شده. ذهنت نمی‌تونه با طبیعت رویدادها هم‌سو بشه! در این حالت، به اون چه در ذهنت می‌گذره توجه کن! رهبر این ارکستر تو هستی. این سازها به اشاره ی تو، کوک می‌شن. وقتی تو نمی‌تونی خودت رو بپذیری، واقعیت‌ها رو هم نمی‌تونی بپذیری. پس قادر به تغییر ناهمانندها هم نیستی. و این حالت ضد بودنه، ضد زندگیه.

 

 زندگی چالشی مدامه! این چالش با تولد تو آغاز می‌شه. با هر حرکت، حرکت بعدی تو معنا پیدا می‌کنه و تا تو حرکت نکنی، نمی‌تونی روح هدایت‌گر رو در لحظه لحظه ی زندگیت مشاهده کنی. اگه دانه، در دل خاک تقلا نکنه نمی‌تونه از خاک و آب بهره ببره و رشد کنه. حرکت مهمه! این که تو در چه مسیری هستی، یا چه حوادثی برای تو پیش می‌آد، بخش ناشناخته ی وجوده و در واقع جاذبه در همینه که تو نمی‌دونی چه حوادثی در انتظار توست، ولی می‌دونی کسی هست که به حرکت تو در جهت تکامل و رشد نگاه می‌کنه و پیام‌های هدایت‌کننده شو، به وقت مقدر به تو می‌رسونه.

اولین قدم در ایجاد یک رابطه ی عاشقانه با خود، پذیرش وجودته. همان‌گونه که هستی، خودت رو و شرایط و حوادث پیرامونت رو بپذیر. بعد به خودت بگو حالا چه چیزهایی رو می‌تونم با محبت و عشقی راستین نسبت به جوهره ی وجودم تغییر بدم. هر تغییری با روش‌هایی نیکو و خردمندانه امکان پذیره و محصول نهایی اون، رضایت باطنی تو و نشاط و شادمانی روانی توست.

روزی رسیدن به ماه، رفتن به فضا،  کشف سرزمین‌های آن‌ سوی آب‌ها، رفتن به عمق دریاها و پرواز در آسمان‌ها، رویای انسانی بوده و تنها کسانی این رویاها رو ممکن کردند که خودشون رو فراتر از اون رویا دیدند. تجسم کردند، حرکت کردند و دریافت کردند. وقتی به ترس‌هات نگاه کنی، می‌بینی چقدر حقیرند، قبول شدن در کنکور، خرید یک خانه، پیدا کردن یک شغل مناسب، سفر به دیاری که دوست می‌داری، داشتن یک امنیت مالی، درمان یک بیماری و بسیاری از ترس‌هایی که نشونه ی این حقیقت‌اند که من و تو، خودمون رو کوچک‌تر از این آرزوها می‌بینیم.

 

حالا قد بکش. بلند و بلندتر شو. این توهم نیست. حقیقته! تو خالق زندگی خودت هستی. به انسان‌های بلند قامت نگاه کن. کسانی که موفق‌اند. پیشرو هستند و از صفر به ایده‌ال‌های خودشون رسیدند. اونا همه ادامه ی بخش‌هایی از وجود تواند. تا زنده‌ای، برای والایی و سروری، طراحی کن. از زمین خاکی تا آبی آسمانی، فرصت پریدن داری. در این رویا سفر کن. تو می‌تونی، منو دوباره بخون از نقطه شروع. جایی که برات نوشتم و باز می‌نویسم، تو ... تنها نیستی. مینای من! پرنده ی بهشتی ... خدا ... با توست!

از زندگی لذت ببرید

 
 
 
 
 
               
......

به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک ...
چرا باید به دور تو بگردم ؟
ندا آمد تو با پا آمدی ، باید بگردی ...
برو با دل بیا تا من بگردم !

....

دو روز مانده به پایان جهان

 

فرشته در حال دعا

دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روزخط نخورده باقی بود.

 
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت ، تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی.
 
 
تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم به کارش نمی آید.

 

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و  گفت: حالا برو زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.

 

زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمین را مالک نشد، مقامی بدست نیاورد ، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقول ننه مرجان چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.

لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:

امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود...

 

 بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید،

هرچندآن جا جز رنج و پریشانی چيزي نباشد،
 
اما كوري را به خاطر آرامش تحمل مكن

 

پنجشنبه 7 آبان 1388 - 4:18:18 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم