... از خاطر ها فرا موشم
ترا با اشک و خون از ديده بيرون راندم آخر هم
که تا در جام قلب ديگری ريزی شراب آرزو ها را
به زلف ديگری آويزی آن گلهای صحرا را
مگو با من مگو از هستی و مستی
من آن خودرو گياه وحشی صحرای اندوهم
گه گلهای نگاه و خنده هايم رنگ غم دارد
مرا از سينه بيرون کن... ببر از خاطر آشفته نامم را
مرا بشکن مرا بشکن
تو سر تا پا وفا بودی تو با درد آشنا بودی
ولی ای مهربان من بگو آخر که از اول کجا بودی؟
کنون کز من به جا سست پری در آشيان مانده
آهی زير سقف آسمان مانده...
بيا آتش بزن اين آشيان، اين بال و پرها را...
رها کن اين دل غمگين و تنها را
ترا راندم که دست ديگری بنيان کند روزی
بنای عشق و اميدت
شور و اميد جاويدت
ترا راندم... ولی هرگز مگو با من
که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم
که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم
ترا راندم ولی آن لحظه گويی آسمان می مرد
جهان تاريک ميشد کهکشان می مرد
درون سينه ام دل ناله می زد : باز کن از پای زنجيرم
که بگريزم، بدامانش بياويزم
به او با اشک و خون گويم : مرو من بی تو ميميرم
ولی من در ميان های های گريه خنديدم
که تو هرگز ندانی
بی تو يک تک شاخه عريان پاييزم
اگر از غصه لبريزم
در اين دنيا بمان بی من
برای ديگری سر کن نوای عشق و مستی را
بخوان در گوش جان ديگری آوای هستی را
تو ای تنها اميد من بی من از کوچه ها بگذر
مرا يکدم به ياد آور به ياد آور که می گفتم :
بيا اميد جان من بيا تن را زقيد آرزو هايش رها سازيم
بيا ميعاد خود را در جهان ديگر اندازيم
به ياد آور که اکنون بی تو خا موشم
از خاطر ها فرا موشم ...
غریب آشنا
هرچه کردم نشدم از تو جدا ، بدتر شد
گفته بودم بزنم قيد تو را ، بدتر شد
مثلا خواستم اين بار موقر باشم
و به جاي "تو" بگويم که "شما"، بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابري بود
تازه، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
چاره دارو و دوا نيست که حال بد من
بي تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد
گفته بودي نزنم حرف دلم را به کسي
زده ام حرف دلم را به خدا، بدتر شد
روي فرش دل من جوهري از عشق تو ريخت
آمدم پاک کنم عشق تو را ، بدتر شد
خاطره
من هم شبي به خاطره تبديل ميشوم
خط ميخورم زهستي و تعطيل ميشوم
من هم شبي به خواب زمين ميروم فرو
بر دوش خاک حامله تحميل ميشوم
من هم شبي قسم به خدا مثل قصه ها
با فصل تلخ خاتمه تکميل ميشوم
قابيل مرگ، نعش مرا ميکشد به دوش
کم کم شبيه قصه هابيل ميشوم
حک ميکند غروب، مرا شاعري به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکيل ميشوم
يک شب شبيه شاپرکي مي پرم ز خاک
در آسمان به آيينه تبديل ميشوم
غریب
اکنون خلوت " آئينه " را گم کرده ام خويش را در اجتماع سنگها گم کرده ام
ازدحام کينه و قهر و نفاق و دشمني ست من ميان اين تراکم عشق را گم کرده ام
لاي شب بوها خدايم پيش از اين نزديک بود اينک او را لاي اين سجاده ها گم کرده ام
من ميان لحظه هاي تلخ و بي فرجام عمر آرزوهاي لطيفم را خدا!!!!! گم کرده ام
جستجوي من در اينجا ديگر از بيهودگيست خويش را حتي نمي دانم کجا گم کرده ام
پشت پرچين دعايم آشنايي خانه داشت آشنايم را در اين ماتم سرا گم کرده ام
يک نفر از جمعتان بايد بگويد او کجاست آخر آن گمگشته را بين شما گم کرده ام
شنبه 23 آبان 1388 - 12:51:30 PM